گفت‌وگو با کسی که 20 سال مواد مخدر مصرف کرد

حالا رها شده ام

کد خبر: 50401|15:20 - 1392/05/23
نسخه چاپی
حالا رها شده ام
اولین باری که مواد مصرف کردی چند سالت بود و چطور شروع شد؟

14 سالم بود. دبیرستان می رفتم که با مواد مخدر آشنا شدم. آن موقع این چیزها را می دیدم و کنجکاو بودم. به پارکی رفتم و با حشیش شروع کردم. دفعه اولی که کشیدم چیزی از آن نفهمیدم، اما چون یک گروه بودیم و باهم مصرف می کردیم، نمی خواستم از آنها عقب بمانم. به محض این که برای اولین بار مصرف کردم این کار هر روزم شد و به یک هفته نکشید که پدرم فهمید و گفت یا مواد مخدر را انتخاب می کنی یا خانواده را و متاسفانه من مواد مخدر را انتخاب کردم و از خانه جدا شدم.

در چهارده سالگی از خانواده جدا شدی؟ بعد از آن کجا زندگی می کردی؟

بعد از آن زندگی ام عوض شد. به خاطر اتفاقی که افتاده بود در خانه جایگاهی نداشتم. خلأ خانواده را در خیابان پر می کردم. درس را به خاطر مواد رها کردم و سر کار هم نمی توانستم بروم. این که چه کنم و چطور پول پیدا کنم به مساله من تبدیل شد و به همین دلیل شروع به مواد فروختن کردم. به مرور شکل بازی برایم پررنگ تر شد. اولش با مصرف حشیش و موادی که پایین تر بود، شروع شد و بعد بسرعت به تریاک و شیره و چیزهای دیگر رسیدم. مواقعی هم بود که خسته می شدم، اما هرچه می گشتم راه درمان را پیدا نمی کردم. انواع و اقسام راه های ترک را هم رفتم، سقوط آزاد، ترک ناگهانی ، کمپ و... اما نتیجه نگرفتم، یعنی به محض این که دردم تمام می شد و از آنجا که بودم بیرون می آمدم، مصرف را شروع می کردم.

نکته دیگر این بود که بعد از هر بار ترک، مصرفم بیشتر می شد. مثلا وقتی با کراک آشنا شدم مدتی بود که هیچ چیز مصرف نمی کردم. قبل از آن با کراک آشنا نشده بودم تا این که یک روز دیدم پسربچه کم سن و سالی به یکی پولی داد و چیزی گفت. براحتی یادم رفت که من برای ترک رفته و مدتی است مواد مصرف نکرده ام. جلو رفتم و از فروشنده پرسیدم چه داری، گفت هرچه بخواهی. از او کراک گرفتم و پرسیدم چطور مصرف می کنند؟ بعد به محله غریبه ای رفتم، وسایل لازم را خریدم و گوشه پارک شروع به مصرف کردم. در آن زمان چون مشکل از پایه و ریشه درست نشده بود و آن نیاز جسمی هنوز در من وجود داشت. به این راحتی دوباره سراغ مواد می رفتم و هر بار هم مصرفم شدیدتر و روز به روز اوضاعم بدتر می شد.

این اواخر باورم شده بود که با بقیه فرق دارم و به خودم می گفتم اگر کسی توانسته مواد را کنار بگذارد، یک غیرت خارق العاده ای داشته که من ندارم تا این که خدا خواست و من توسط همسرم با روش درست درمان آشنا شدم. البته این راه را آمدم تا به همسرم ثابت کنم جواب نمی دهد و او دست از سرم بردارد و بگذارد کار خودم را بکنم، اما مدتی که گذشت دیدم واقعیت چیز دیگری است و متوجه شدم درون آرش اتفاقاتی می افتد که تا حالا نبوده و تجربه ای به وجود می آید که خیلی قشنگ است. روز اولی که آمدم، راهنمایم گفت تو یکی دو ماه دست نگهدار و کاری نکن. اگر دیدی یکی دو ماه بعد به هر دلیلی حال و روزت بدتر و خراب تر است، بیا من خسارتت را جبران می کنم.

آن موقع کارم فروش مواد بود و خودم آشپزخانه داشتم و شیشه تولید می کردم. من هم منتظر آن روز بودم و هرچه گذشت هر دلیلی خواستم پیدا کنم که بگویم به این دلیل یا آن دلیل من این مدت را وقت تلف کرده ام، اما با وجدان خودم نتوانستم کنار بیایم که حتی دو دلیل الکی بیاورم. دیدم اتفاقاتی دارد می افتد که تا آن موقع آن طور نبوده ام. همیشه گفته ام اگر یک کاری کرده باشم که بعد بتوانم به آن افتخار کنم، این بوده که در این سیستم درمانی ماندگار شده ام، الان هم از این سیستم لذت می برم. زمانی که خلاف می کردم درآمد میلیونی داشتم و از لحاظ اقتصادی شرایطم بهتر بود، اما آرامشی که الان دارم و آموزش هایی که گرفته ام و حسی را که نسبت به دیگران دارم با دنیا هم عوض نمی کنم. چون درمان در من شکل گرفته، جسمم درمان شده، روحم به تعادل رسیده و در کنارش آموزش هایی گرفته ام که تغییر نگاه را در من ایجاد کرده است و زندگی را همیشه از یک بعد نمی بینم. قبلا اگر اتفاقی برایم می افتاد به حساب بدشانسی می گذاشتم و از آن فرار می کردم، اما الان یاد گرفته ام هر اتفاقی می افتد برای این است که من از آن درس بگیرم، به دانایی برسم و برای حرکت رو به جلو اعتماد به نفس بگیرم. الان به این نتیجه رسیده ام که انسان همیشه باید حرکت رو به جلو داشته باشد.

چطور شد این بار بعد از درمان دیگر سراغ مواد نرفتی؟

همه برج هایی که تا الان می بینید به دست بشر ساخته شده، اما من آرش همین الان نمی توانم آن برج را بسازم، چون اول شرایط مالی آن را ندارم، دوم این که امکانات و سوادش را ندارم و یاد نگرفته ام که چطور باید یک برج را معماری کنم. حالا اگر بخواهم یک برج بسازم، اول باید زمینش را تهیه کنم، بعد اکیپ سازنده را دور هم جمع کنم تا بتوانم آن برج را بسازم. امروز می توانم بگویم معماری که آن برج را ساخته از من آرش باغیرت تر بوده است؟ نه. او فقط شرایطش فرق می کرده و شرایط را برای خودش فراهم کرده و آن کار را انجام داده است. من هم برای این که بتوانم آن کار را بکنم باید برخی آموزش ها را ببینم و یک سری قدرت ها را در خودم به وجود بیاورم تا آن برج را بسازم.

برای رها شدن و درمان اعتیاد هم فقط ترک کافی نیست، مثلا اگر من چشمم درد می کند، نمی توانم آن را بکنم و دور بیندازم و بگویم آن را ترک کردم، بلکه در این شرایط باید پیش یک متخصص چشم رفت و درمان کرد. برای اعتیاد هم درمان وجود دارد، من به درمان رسیده ام. در دنیا خیلی ها می گویند اعتیاد درمان ندارد، اما ما آن را درمان کرده ایم و درمان قطعی هم دارد. من دفعات قبل هیچ وقت نیامده بودم، اعتیاد را درمان و از ریشه درستش کنم. از بدنی که سال ها با مواد مخدر بیرونی عجین شده بود، مواد را می گرفتم و چیز جایگزین به آن نمی دادم. بنابراین بدن احساس نیاز می کرد و وسوسه با من بود، پس طبیعی هم بود که دوباره به اعتیاد برگردم. بعد می دیدم که حالم خیلی خراب تر شده است و به این نتیجه می رسیدم که دوباره مواد راشروع کنم و  به محض مصرف هم می گفتم کنترل شده مصرف می کنم، اما هیچ وقت این اتفاق نیفتاد و همیشه روز به روز بر مصرفم افزوده می شد و به دلیل تعدد ترک هایی که داشتم به این بارو رسیده بودم که از من برنمی آید و باید همان طور زندگی کنم، اما وقتی آگاهی را به دست آوردم، راه درست را پیدا کردم.

از چهارده سالگی از خانواده جدا شدی و 20 سال هم مصرف کننده بودی، در این سال ها چه کردی؟

زندگی من به زندگی یک خلافکار تبدیل شد. می توانستم پول دربیاورم، اما به علت رابطه ها و دوستانی که داشتم و همه مصرف کننده بودند، راحت ترین و سریع ترین راه، فروختن مواد بود و فکر بعدش را هم نمی کردم. در همان زمان با افرادی آشنا شدم که سن و سالشان از من بیشتر بود. ما با هم یک خانه گرفتیم. من هم مواد مصرف می کردم و هم می فروختم. بچه چهارده ساله آن زمان اگر شب به شب  200 هزار تومان سود در جیبش باشد، خیلی پول است. من هم این طور بودم و همین باعث شد به روش دیگری برای زندگی فکر نکنم، اما آن روش باتلاقی بود که هرچه جلو می رفتم بیشتر دست و پا می زدم و بیشتر فرو می رفتم. پیش خودم می گفتم این راه درست است که انتخاب کرده ام و اصلا به درس یا شغل فکر نمی کردم.

اولین باری که دستگیر شدم شانزده سالم بود. به محض این که به زندان رفتم، چهارتا چیز دیگر هم یاد گرفتم و ترسم از این که دستگیر شوم ریخت و فهمیدم سرانجام ماجرا اگر هم گرفتار شوم این است که به زندان بروم و بعد از مدتی بیرون بیایم. می شود گفت شرم و حیا را فراموش کردم و دیگر چیزی برایم مهم نبود و استدلالم این بود که هر کاری برای خودش یک مشکلاتی دارد. مثلا کسی که نجار است باید حواسش را جمع کند که اره دستش را نبرد. مکانیک باید دستش دائم در روغن باشد و بوی روغن بدهد و من هم خلاف می کنم و باید حواسم باشد مامور مرا نگیرد. با این فکر بود که جلو می رفتم و به خودم اجازه نمی دادم که فکر کنم می توانم طور دیگری زندگی کنم. کم کم سن و سالم بیشتر شد و به سربازی رفتم. آن موقع رابطه ام با خانواده مقداری بهتر شد. چون خانواده می دید برای ترک تلاش می کنم، اما کاری از دستشان برنمی آید و آنها هم نمی دانستند چه باید بکنند.

خانواده من هر کاری از دستش برآمد، برای اصلاح من انجام داد حتی کار به جایی رسید که پدرم مرا بغل کرد و گریه کرد. آن دفعه آخری بود که پدر و پسر با هم آن طور صحبت کردیم. او گفت هر کاری می خواهی در خانه بکن این طوری حداقل پسرم در خانه است. این روزها گذشت و من با خانمی آشنا شدم و رابطه ام به ازدواج کشید. او از روز اول هم می دانست که من خلافکار و فروشنده مواد هستم. زندگی با یک خلافکار خیلی سخت است و مدتی که گذشت خسته شد و دنبال راه هایی رفت تا مرا نجات بدهد. یکی از اقوامش روش درست درمان را پیشنهاد کرد. من هر از گاهی یکی دو جلسه می آمدم و دوباره دو سه ماه پیدایم نمی شد یا این وسط مرا می گرفتند و به زندان می افتادم یا خودم نمی آمدم. دفعه آخری که زندان کهریزک بودم، زنم به ملاقاتم آمد و گفت تقاضای طلاق داده است. گفتم بذار من بیرون بیایم بعد، جواب داد یا تعهد می دهی که بیرون آمدی برای درمان اقدام می کنی یا نمی گذارم بیرون بیایی و قبل از آن طلاق می گیرم. من هم قبول کردم. خودم هم خسته شده بودم.

اعتیاد آدم را به جایی می رساند که مواد دیگر برایش لذت ندارد و این اواخر چند بار که مواد می کشیدم در تنهایی خودم گریه می کردم و حتی از مواد فروختن خودم راضی نبودم. بار اولی که به کنگره آمدم دوستانی را که با من صحبت می کردند، می دیدم و با خودم گفتم اینها یک بار هم مواد مصرف نکرده اند مگر می شود کسی مواد مصرف کند و بیاید آن طور شود، اما بعد از مدتی باور در من شکل گرفت. بعد هم که درمان را شروع کردم، دیدم روز به روز بهتر می شوم و ادامه دادم. 

الان چه کار می کنی؟

من بعد از رهایی کاری به عنوان حرفه بلد نبودم، ولی الان با پدر و مادرم زندگی می کنم و پدرم مرا سر کار خودش می برد و شغل نصابی کابینت ام. دی.اف را یاد گرفته ام.

شاهد حلاج نیشابوری

نظر شما

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد