چه خوش گفت درويش کوتاه دست
که شب توبه کرد و سحرگه شکست
گر او توبه بخشد بماند درست
که پيمان ما بی ثبات است و سست
به حقّت که چشمم ز باطل بدوز
به نورت که فردا به نارم مسوز
ز مسکينيم روی در خاک رفت
غبار گناهم بر افلاک رفت
تو يک نوبت ای ابر رحمت ببار
که در پيش باران نپايد غبار
ز جرمم در اين مملکت جاه نيست
وليکن به ملک دگر پای نيست
تو دانی ضمير زبان بستگان
تو مرهم نهی بر دل خستگان