مسعود ده نمکی در وبلاگ خود نوشت:

مجید اینطور شهید شد

کد خبر: 28456|15:49 - 1392/04/08
نسخه چاپی
مجید اینطور شهید شد
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
همینطوری که توی جاده خاکی پر پیچ و خم شاخ شمیران به سمت تپه مهدی و دشت منتهی به دریاچه دربندیخان می رفتم تک و توک ادمهایی رو می دیدم که مثل لشکر شکست خورده به سمت عقبه می رفتند.خمپاره های صد و بیست که به سینه کش شاخ شمیران می خورد صدای مهیبی تولید می کرد که از ده تا خمپاره بیشتر بود .این صدا ترس رو تو دل ادم بیشتر می کرد.گاهی هم با مینی کاتیوشا رگباری سینه کش شاخ و تیه مهدی رو گلوله باران می کردند.

گاهی صدای خمپاره چه چه پرنده ها رو قطع می کرد و گاهی هم گل ها قشنگ صحرایی رو پرپر می کرد. دفعه قبل که تو شاخ پدافند می کردیم عراقی ها با خمپاره شیمیایی می زدن یه بار که بوی سیر و بادام تلخ تو منطقه پیچید بیسیم زدم به گردان که برادر اینجا شیمیایی زدن. از پشت بیسیم بنده خدا گفت برادر مثلا تو فرماندهه اگه تو بگی شیمیایی زدن بقیه باید بگن بمت اتمی زدن یه خورده خوددار باش نیرو ها نترسن !!!!

نصف راه رو رفته بودم که صوت خمپاره صد و بیست که توسینه کش شاخ نزدیکی های بالای سرم خورده بود منو نقش زمین کرد .سرم رو بالا اورم ببینم از بالا شاخ سنگی چیزی توی سرم نیافته دیدم که وا مصیبتا یه تیکه سنگی به بزرگی یه ماشین از شاخ جدا شده و داره میاد سمتم.شروع به دویدن کردن و خودم رو به یه سمت دیگه جاده رسوندم اما اتفاق دیگه ای که افتاد این بود که این سنگ جاده رو بست و امبولانس ها که در حال رفت و امد بودند پشت تیکه سنگ گیر کردند.

نمی تونستم صبیشتر از این معطل بمونم شروع کردم به دویدن به سمت تپه مهدی.وقتی رسیدم پای تپه مهدی دیدم عراقی ها گله ای با قایق هایی که خودشون رو به ساحل سمت ما رسونده بودند داشتن به سمت تپه هجوم می اوردند .مصطفه اینقدر آرپی جی زده بود که از گوشاش خون می اومد. وقتی متوجه اومدن من شد لبخندی زد که دندونهاش از پشت سیبیل هایی که از فرط سیگار کشیدن زرد شده بود معلوم شد. مصطفی مردونه تنگه رو نگه داشته بود اما یه لحظه تک تیر انداز دشمن شکارش کرد و تیر قناسه تو دهنش نشست.وقتی مجید و بقیه دیدن مصطفی تیر خورد جا خوردن چون اون اولین شهید دسته اخراجی ها بود.مجید با شهادت مصطفی خیلی غیرتی شدو مثل فیلم قیصر داد زد که مصی رو کشتن !!!!!

بعدش هم تیربار رو برداشت و رفت رو یال ت÷ه مهدی و شروع کرد به رگبار بستن گله عراقی ها.

من هم رفتم بالا و دوربین رو انداختم تو دشت دیدم عراقی ها با اون هیکل های گنده چند تا از بچه های پلنگی پوش جغله رو مثل قربونی بغل کردن دارن با خودشون اسیر می برن. دیدن این صحنه از بالای تپه درحالی که نیروی کافی برای سرازیر شدن تو دشت نداشتیم خیلی ناراحت کننده بود.دو سه تا هلی کوپتر دو ملخه عراقی هم وارد معرکه جنگ شدن و شروع کردن به رگبار بستن بچه ها.تنها راه و وسیله مقابله ما با اون هلی کوپتر ها تیربار و ارپی جی بود.

یه لحظه که گرد و خاک شلیک های هلی کوپتر ا خوابید متوجه شدم مجید افتاده.بچه ها مجید رو به پایین تپه منتقل کردن و زخمهاش رو بستن .ماهم حمله هلیکوپتر ها رو که جواب دادیم برای بیستن تنگه رفتم کمک بچه هاو سر راه وارد سوله بهداری شدم با دیدن زخم ها مجید انگار آب سردی روی سرم ریختن. تیرها به سفید رون مجید خورده بود و به شدت خونریزی داشت. همه به مجید امید می دادن که الان آمبولانس می رسه اما نمی دونستن که جاده بسته است و آمبولانسی نخواهد رسید. رفتم پیشش بادیدن من لبخند تلخی زد و با چشمهاش باهام حرف می زد. انگار داشت می پرسید داش مسعود بالاخره من آدم شدم؟

من هم گریه ام گرفته بود اما نمی تونستم جلو بچه ها گریه کنم بغضم رو خوردم و از سنگر بیرون اومدم صدای گریه رفقاش که بلند شد فهمیدم مجید تموم کرد. درست روز هفتم تیر شصت و هفت. عراقی ها داشتم عقب می نشستن نیروهای کمکی هم داشتم می رسیدن .شاخ شمیران تنها خطی بود که تو اون ماهای آخر جنگ نشکست.
 
 
 

نظر شما

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد